مترسک
شاید آخرش یک روز دیوانه شوم و بروم وسط جالیز بایستم. درست مثل یک مترسک . آری اینطوری شاید دوستی پرنده ها را بخرم یا شاید هم هم دشمنی شان را اما نه ؛ من بارها دیده ام پرنده ها روی بازوهای مترسک می نشینند. می دانی چیست ؟ آنها از نگاه مترسک ها نمی ترسند . آری ، فکر خوبیست . شاید یک روز بروم و میان یک دنیا گل بایستم تا دوست گنجشک ها شوم. چه آسوده خاطر و بی تکلف، در فضایی باز و راحت، دستانت را صد وهشتاد درجه می گشایی. حتی می توانی دهانت را نیز باز کنی و نفس های عمیقی بکشی که هیچگاه پیش از این نتوانسته ای. چقدر لذت بخش است! بعد گنجشک ها از راه می رسند. . یکی یکی، دوتادوتا و دسته دسته دورت می چرخند. در آغاز کمی می ترسند، اما پس از چند لحظه با هم ریز ریز می خندند. روی بازوها، دستان و کلاهت می نشینند و پس از مدتی نوک زدن، موهایت را پریشان می کنند. گاه خورشید با نورش می تابد به تو و نشاطت می بخشد. باران غمهایت را می شوید و باد نوازشت می دهد. گل ها به تو می نگرند چونان نگاهبانی نالایق که با دشمنان دوستی می کند. شاید هم در دادگاهشان تو را به جرم خیانت محکوم به مرگ کنند. اما تو فقط به همه لبخند می زنی، به گل ها و گنجشک ها، به آفتاب، به باران، به باد، به ابر، به خورشید و ماه ... آه، به روی همه می خندی. هر روز پیرتر و پیرتر می شوی. لباس هایت پاره تر می شوند و موهایت آشفته تر. خورشید گاه گاهی سربه سرت می گذارد و بی رحمانه می تابد، آفتاب لباس هایت را بی رنگ می کند و تو ناچار می سوزی و می سوزی.... ابر می گرید و می بارد، بی مدارا به سر و رویت می کوبد و تو با او بی دریغ می باری و می باری.... باد می وزد و موهایت را پریشان می کند و لباس هایت را به رقص وا می دارد و تو بی پروا دست در دست باد می رقصی.. فصل ها را پشت سر می گذاری و پیر می شوی. خورشید و ابر و باد، می تابند و می بارند و می وزند و تو همچنان استوار ایستاده ای و به روی همه لبخند می زنی. می ایستی و می خندی و می ایستی و می خندی، تا روزی محو شوی،هیچ شوی همچنان می ایستی و می خندی و دوستی ات تنها به یاد گنجشک ها می ماند.
|