من از آن می کنم گلایه که ندارم هیچ درد
دردم همه رویا و درمانم آرزوست!
دلم بسته ام به کجا ؟ خود نمی دانم
در پی کیستم ؟ خود نمی دانم
"هرگز وجود حاضر غایب شنیده ای**من درمیان جمع ودلم جای دیگر است"
شنیده ام که درِ زندان مصر باز خواهد شد
شاید میان لبخند زلیخا و شاید میان بهت من
اگر یوسف بیاید چه خواهد شد؟
برای ما که گم شده ایم در این زمان چه خواهد کرد ؟
برای ما که همه محو لبخندت میان قتلگاه !
تو نمی نگری به هیچ کس، شاید که تو از جنس نگاهای ما نیستی
سنگ بر در میزنیم گویی که صاحب خانه نیست
وای بر ما زین همه سودای بی کاشانه ای
خانه پر دود و خدا در خانه و دل دست یار
کیست تا گیرد نشانی سوی صاحب خانه ای
ما همه مخمور و مهجور و خدا را عشق یار
به سوی سایه ای افسانه ای میکشد ما را
جام در دست و خمار و خواب در رویای ناب
دست بگذار از کرم بر روی این دیوانه ای
سر خوش و مست آمده زان راه بی پایان دور
چشم می دارد به سوی خدمت رندانه ای
از خرابی دل آباد مشکین پوش یار
با خدا باد این همه درد دل مستانه ای
|