سلام!
سلام به همه اونایی که دوستم دارن و می دونن که دوستشون دارم.
شاید خیلی هاتون ندونید امروز چه روزیه؟
امروز روزه 1ساله شدنه وبلاگ رز سرخ هستش.
آره امروز تولده این وبلاگه امروز 1ساله شده.
ولی با این که روزه تولدشه یکمی ناراحته، چون خیلی ها که اومدن و رفتن و کامنت گذاشتن و رد پاهای خوشگلشون تو این وبلاگ مونده امروز و یادشون نیست، آره یادشون نیست که بیان و سر بزنن و تبریک بگن نه فقط به این وبلاگ بلکه به خودشون به روز های دوستی مون به روز های پر رفت و آمد این وبلاگ.
این وبلاگ تو تولد 1سالگیش اشک می ریزه چون هنوزم مات و مبهوت مونده که چی شده؟ چرا همه با این که تظاهر می کنن که به فکره مهد هستن در واقع اونو از یاد بردن؟ چرا هیچ کی از حاله بدش نمی پرسه؟
چرا نمی پرسه که چی شد یهو مهد داغون شد؟
چرا نمی پرسه که چی شد یهو همه چیز خراب شد؟
چرا هیچ کس روزه تولدشو بهش تبریک نگفت؟
چرا جشن تولدش رو بعد از 2ماه گرفتن؟
چرا نمی پرسن که چه طور یکی اومد و قلبشو با خودش برد؟
چرا نمی پرسن اونی که قلبشو برد چرا امانت دار خوبی نبود؟
چرا اون غریب? آشنا وقتی که خسته شد به جای این که قلبشو آروم بزاره رو زمین و خودشم بشینه کنارشو استراحت کنه محکم قلبشو کوبید به آسفالت و یه لگدم بهش زد و بی اعتنا از کنارش رد شد؟
چرا مهد دیگه هر کاری کرد نتونست اونو ببخشه؟
چرا مهد با این که قلبش خیلی نازکه و زود دلش می سوزه به گریه های اون بی اعتنا شد؟
چرا بعضی از دوستاش فراموشش کردن و به یادش نیستن؟
چرا بعضی دیگه از دوستاش تظاهر به دوستی می کنن و دوستی خاله خرسه دارن؟
چرا همه چیز واسه مهد بی ارزش شده؟
چرا مهد دیگه از ته دل نمی خنده؟
چرا همه اونایی که تو این 1سال آرزوهای متفاوتی داشتن به آرزو هاشون رسیدن؟
ـ چرا مهد به آرزو هاش نرسید؟
چرا یهو همه چیز خراب شد؟
چرا همه یهو بد شدن؟
چرا...چرا...چرا...چرا...چرا...
این قدر از این چرا ها دارم که نمی دونم به کدومشون فکر کنم. جالب این جاست که واسه هیچ کدوم از سوالام هیچ جوابی ندارم. واقعاً ندارم چون جواب خیلی هاشون دسته اونایی که می دونن منظورم بهشون هست من امروز ازشون جواب می خوام و تا به جواب نرسم هیچ وقت دیگه آپ نمی کنم باید جواب بدن باید یادشون بیاد که مهد وجود داشته.
امروز نه فقط این وبلاگ بلکه من هم اشک میریزم. کل داستانی که تو این یک سال واسه من درست شد هر روز صبح که از خواب بیدار که نه با ترس و خواب های بدی که می بینم بیدار میشم مثله یه تیکه فیلم از ذهنم عبور می کنند و تا آخر روز رد پای نحسشون رو واسم جا میزارن.
تا 1ساله پیش که فکر می کردم لوسم و بد بار اومدم و واسه همین تو زندگیم یه زندانیم زندگی خوبی داشتم چون همه بیش از حد هوامو داشتن خیلی ها الان می دونن که من دارم از چی حرف میزنم خیلی هام اگه ندونن متوجه میشن. آره زندگیم خوب بود ولی همه مشکلم از وقتی شروع شد که یه فکره احمقانه به سرم زد دلم خواست که بزرگ بشم. آخه همه بهم می گفتن بچه ای پس تو کی می خوای بزرگ شی؟ تو نمی دونی چی خوبه چی بد، ما صلاح تو رو می خوایم. آره اونا راست می گفتن اما من دلم می خواست بزرگ باشم. ولی انگار بزرگ شدن جز جو زدگی و نهایتش شکست چیزی برام به دنبال نداشت. همه لجشون در می اومد که من چرا به هیچ کس محل نمی دم ولی وقتی بزرگ شدم فهمیدم دخترای بزرگ باید به پسرا اهمیت بدن منم افتادم تو دام یه اشتباه بزرگ که انقدر تو این عالم دست و پا زدم تا بالاخره بعد از 8 ماه دوباره به زندگی خودم برگشتم اما دیگه چه زندگی؟ تا اومدم بفهمم که آرزوی بزرگ شدن تو این سن و سال اونم با احساسات دختری مثله من یه اشتباهه جبران ناپذیره، همه دیگه باورشون شده بود که بزرگ شدم. حالا حس می کنم دوباره شدم همون آدم 1ساله پیش اما هیچ کس نمی خواد بفهمه. هیچ کس نمی خواد درک کنه که من دیگه هیچ وقت آرزوی بزرگ شدن ندارم.
من همیشه هر وقت به یه مشکلی البته تو عالم بچگی خودم بر می خوردم سریع دستمو به طرف آسمون می بردم و از خدا می خواستم کمکم کنه.
خدا هم زود کمکم می کرد آخه آرزوهام مثه خودم کودکانه بودن.
اما حالا هر چی دستامو می گیرم بالا و صداش می کنم حتی گوش هم نمی ده.
من می خوام بدونم مگه اونم می تونه بنده هاشو فراموش کنه؟ مگه اونم بدی کردنو بلده؟ مگه اونم در آوردن اشک آدما رو بلده؟ مگه اونم بلده آدما رو غصه بده؟ مگه...مگه...مگه...
آره با شمام، شمایی که اون بالا نشستی رو صندلیه قدرتت، گوش بده به حرفای من، می خوام بدونم واقعاً فراموشم کردی؟ یعنی واقعاً می خوای تنهام بزاری؟
تو آدماتو ازم گرفتی اونا وسیله ای از طرف تو بدون که من تنها نباشم حالا اونا دور و برم نیستن من می خوام بدونم یعنی تو دیگه منو نمی خوای؟ یعنی از آفریدن من پشیمون شدی؟ یعنی من تا آخر عمر باید تو آتیش این اشتباه بسوزم؟
آخه چه طوری دلت میاد این کارو با من بکنی؟ من که هر قولی بهت دادم حالا یه کم، کم و زیاد ولی بالاخره انجام دادم.
نصفه بیشتره هم سن و سال های من میگن، نماز چیه؟ زوره کیلو چنده؟ می گم تو واقعاً دختر آقای مهرگان هستی که داری اینا رو می گی؟ تو همونی که خوش گذرونی تمام زندگیش بود؟
حالا می دونی من تو جوابشون چی میگم؟ میگم نماز یه جور لازمه زندگیه. آدما باید واسه زندگی و زنده موندن غذا بخورن تا سیر بشن کسی مجبورشون نمی کنه که غذا بخورن ولی اگه نخورن میمیرن یا مثلا وقتی دارن با بچه های مدرسه میرن اردو کلی غذا با خودشون می برن که یه وقت گرسنه شون نشه نمازم همین جوریه وقتی یه روز کوله بارتو جمع می کنی و می خوای بری باید با خودت واسه اون دنیا غذا ببری که اون جا گرسنت نشه غذای اون جا هم نمازه منتها بردن غذا به اون جا با بردن غذا به اردو فرق داره اون جا باید غذاتو زودتر از خودت بفرستی دیدین بعضی ها می خوان برن مشهد ماشینشون رو زودتر از خودشون می فرستن اون جا؟ بابام این کارو میکنه.
وقتی میگن روزه کیلو چنده می گم روزه تنقلاتیه که می بریم اون دنیا این جا واسه رفتن به اردو برای تنقلات چیپس و پفک می بریم ولی اون جا باید روزه ببریم.
وقتی میگن که تو دختر فلانی نیستی مگه؟ میگم چرا هستم من یادم نرفته که دختر کی هستم و از چه خانواده ای هستم ولی شما ها یادتون نره که هر کس خبر خونه خودشو داره. مامان و بابای منم معقتدن که هر چی دارن از خدا دارن اگه یه زندگی خیلی خوب دارن از خدا دارن. اونا خدا واسشون همه چیزه و چیزایی که خدا دوست داره رو دوست دارن.
وقتی میگن پس کو اون همه خوشگذرونی می گم تو این چند وقت یاد گرفتم که باید مثله خانوادم باشم. من واسه این که زندگیمو به رخ دیگران بکشم تو یه همچین خانواده ای بزرگ نشدم. من واسه بدی کردن به مردم بزرگ نشدم تفریحات من به جز گشت و گذار، اذیت کردن و مسخره کردن آدما هم بود، وقتی فکر می کنم که چه جوری واسه ریخت و قیافه دوستم غرورشو شکستم و جلو همه خوردش کردم حالم از خودم بهم می خوره وقتی یاد بعضی از کارام میفتم از خودم متنفر میشم.
تازگی ها هم هی مدام تو خونه می گم Hate دیشب مامانم پرسید که اینی که تو میگی یعنی چی؟ چرا همش این و به خودت میگی. بهش نگفتم یعنی چی سریع برگشتم گفتم مامان شام چی داریم دارم از گرسنگی میمیرم.
به اون نگفتم ولی به شما می گم این کلمه یعنی متنفرم همش به خودم میگم از خودم متنفرم.
آخه چرا؟ من که هرچی گفتی انجام دادم من که هر چی خواستم انجام دادم.
دیگه خسته شدم از همه چیز خسته شدم حتی از نوشتن هم خسته شدم.
حالا فقط جواب میخوام حداقل جواب اون سوال هایی رو که می دونید رو بهم بدید.
در ضمن یادتون نره که امروز یه جشن داریم اونم جشن تولد این وبلاگ پس بیاین واسه شاد کردن دل این وبلاگ هم شده کمکم کنین.
قربوسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسستون.
|